
فکــر میکــردم
در قلب تــ ـــ ـــو
محکومم به حبــس ابد !!
به یکبــاره جــا خــوردم …
وقـــتی
زندان بان برســـرم فریاد زد:
هــی..
تــو
آزادیـــــ!
.
و صـــدای گامهای غریبهـــ ای که به سلـــول من میآمـــد
.
.
.
قرعه کشی تمام شد . . .
تو به اسم دیگری درآمدی . . .
تقدیر جای خود . . .
اما لااقل اسم مرا هم در کیسه ات میانداختی!
.
.
.
عُمریســـت در شــبِ چشمهـــات
گیر انداختهای دلــم را
حالا
پَرَم میدهـــی که برو؟!
.
.
.
خیالت راحــتـــــ . . .
شکسـ ــــتهها نفرین هم بکـ ــنند ،
گیرا نیسـ ــت …!
نـــفرین ،
ته ِ دل میخـ ــواهد
دلِ شکسـ ــته هـ ـــم که دیگر
ســــر و ته ندارد . . .
.
.
.
دیـوارهایی که میسازی ..
هـر روز و هــر روز ..
بیشتر میشوند !!
بنــای بـــی احساس من …
آخر من از کجــا …
برای این همه دیــوار …
پنجــــره پیدا کنمــ .. !!
.
.
.
تو باختی ؛ چون کسی را از دست دادی که دوستت داشت …
من بردم ؛ چون کسی را از دست دادم که دوستم نداشت …
.
.
.
عِـلتــ سُقــوط نـــاگهــانــی مـَـن از چِشــمـ هــایـَتــ را…
فَقـــط بـــایـد،
در جَعبــۀ سیــــاه دِل اتــ جُستجـــو کـــرد…
.
.
.
بهار تمام شد و میوهها
رسیده اند
پَس تو کی میرسی
بی انصاف !
.
.
.
سهم ِ تـو از من
هرچه بود ؛
سـپـردی اش بـه بـاد !
سهم ِ من از تــو
هر چـه بـود ؛
هـســت ؛
به همان طراوت و گرمای ِ آغازین !
عـزیـز میدارمـش
تا آخرین نـبـض ِ بـودن
تا لحـظـه ی سـپــردن بـه خــاک … !
.
.
.
ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺯ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﺩﺳﺘــﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﺩﺭ ﺟﯿﺒــــﺖ ﺑـــﮕﺬﺍﺭﺷﺎﻥ
ﺷﺎﯾﺪ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻪ ﺟﯿﺒﺖ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ
.
.
.
عکست در فال قهوه ام
نامت بر لبم
یادت در جانم
داغت بر تقدیرم
و جسمت کنار دیگریست
عجب حکایتی دارد روزگار
.
.
.
مانده ام اینجا که روزی بیایی
مانده ام تنها ، نکند ، نیایی
رفته ای آنجا که از من دور باشی
رفته ای که بی من مسرور باشی
.
.
.
دیگر به هوای نازت
هیچ مردی سر به بیابان نمیگذارد !
ساده ای لیلی جان…!؟
اینجا مردها با یک کلیک روزی هزار بار
عاشق میشوند…!!
.
.
.
مــن زانــوهـــایـــم را بــــه آغـــوش کــشیده بـودم
وقـتـی تــــو بــرای آغــوش دیـگری زانـــو زده بــودی…
.
.
.
بـــرگ پـــاییــزی
راهـی نـدارد جـــز سُــــــــقوط….
وقـتی میدانـد
درختـــــــــــ…
عِشــقِ بَـــرگ تـــــازه ای را در دِل دارد…..!
.
.
.
گذشتــــ آن زمان کهنـــه دیدار
رفتــــ آن دقیقــــههای پر هیاهـــو
رفتـــــ آن حس دیـــدار
شکستـــــ آن لحظه زیبــــا
سکوتـــــ،سکوتـــــ،سکوتـــــ و تــــو …
چه ســـاده گذشتی از این همــــه احساس
و مـــن…
سکوتـــــ،سکوتــــــ،سکوتـــــ
.
.
.
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه رو به رو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد…
” من عاشق او بودم و او عاشق او … ”
.
.
.
یه روزی من بودم نفسش
ولی بعد شدم عامل تنگی نفسش
رفت سراغ یه نفس تازه !!!
.
.
.
این من هستم که وفادار خواهم ماند
این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند !
این من هستم که آخرش میسوزم
این تو هستی که میروی و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم …
.
.
.
گفتم دوستت دارم
نگاهی به من کرد و گفت : چندتا ؟
دستام رو بالا آوردم و تمام انگشتهای دستمو نشونش دادم
اما اون به کف دستام نگاه میکرد که خالی بود…
.
.
.
میخواهی بروی ؟!
پس بی بهانه برو !
بیدار نکن خاطرههای خواب آلوده را …
محبت ساختگیـت، عشق دروغینت و چشمان پر فریبت،
روزی گرفتارت خواهند ساخت …
فقط بیا در خزان خواستههایم کمیقدم بزن
دلم برای راه رفتنت تنگ شده است…!
.
.
.
من، در هوای تو نفس میکشم
تو، در هوای دیگری
و اینگونه
فرجامِ جهان را پیش میاندازیم!
.
.
.
خیلی حالش خراب بود
از زمین و زمان بریده بود
رفتم تو زندگیش …
خیلی طول نکشید که حالش خوب شد
تشکر کرد و رفت…!!
.
.
.
به “من” چه که بعد از “تو” “او” میآید ؟؟؟
مشکل از قواعد دستوریست !!!
.
.
.
ساده بودم که تورا ساده تصور کردم / بعد لبخند تو با گریه تبسم کردم
آشنا با همه ی پنجرههای شهرم / چون تورا پشت همین پنجرهها گم کردم
.
.
.
هیــــــــــــس آرام تـر بــاشید. . . عشقــم در آغـوش کسی خوابیـــده..!
.
.
.
آیینه پرسید: که چرا دیر کرده است ؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است ؟
خندیدم و گفتم : او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است .
آیینه به سادگیم خندید و گفت :
احساس پاک ، تو را زنجیر کرده است
گفتم : از عشق من چنین سخن مگوی
گفت: خوابی ! سالها دیر کرده است
در آیینه به خود نگاه میکنم آه !!!
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش ،
او برای همیشه دیر کرده است …
.
.
.
فقط اسمیبه جا مانده، از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی، قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم، به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن، چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند، مرا با خود رها کردند،
همه خود درد من بودند، گمان کردم که همدردند …!